داستان بازیِ جنگ/ ران بست

داستان اجرا و نقد شده در دو ماهۀ سوم مدرسۀ خلاق

 

سر جوخه جان توماس، به خاطرِ وحشت از خشونتِ باورنکردنیِ اولین نبردی که در آن شرکت کرده بود و در اطرافش جریان داشت، در میان گل و لای چندک زده بود. در میان غوغای جنگ، صدای مادرش در گوشش پیچید: جانی! وقت شام است! »

سرجوخه توماس، با چشمهای اشک آلود و بغضی خفه‌کننده، ام 16 خود را بر زمین انداخت و به طرف صدا دوید؛ مسلسلی زمانی کوتاه به صدا درآمد و بعد خاموش شد.

 

چند جمله در خصوص پیشینۀ مدرسۀ خلاق ایدۀ داستان

27 پرسش و پاسخ در مورد مدرسۀ خلاق ایدۀ داستان

داستان ریگ توی کفش (دورۀ 6 بهار) + یادداشتی کوتاه

داستانِ کشف ادموند (دورۀ 4)

داستانِ میهمانی یک میلیون دلاری (دورۀ 4)

داستانِ تصادف (دورۀ 4)

داستانِ ملاقاتی (دورۀ 4)

  ,صدا ,میان ,جنگ ,توماس، ,داستان ,در میان ,اشک آلود ,چشمهای اشک ,با چشمهای ,توماس، با

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دل نوشته های دل سرگشته من الـــرّقـــیـم im iman مطالب اینترنتی کانون حرکات اصلاحی و مشاوره تغذیه آب ضربان زندگی مهر تو عکسی بر ما نیفکند / آئینه‌رویا! آه از دلت، آه... مطالب اینترنتی آموزش کسب درامد آنلاین آشپرخونه