داستانِ آبروریزی / ماریان بک
داستان اجرا و نقد شده در سه ماهۀ پنجم مدرسۀ خلاق
زود باش کیف پول را رد کن اینجا.! »
نمیخواستم بدهم اما طرف قیافهاش چنان زار بود که کمی تردید کردم.
زود باش ببینم.! »
اگر هفت تیر تخت سینهام نگذاشته بود، شاید با او راه می آمدم! در عوض دست بُردم به پشتم و طپانچه بارتایی پلیس که به کمرم می بستم را به یک ضربه بیرون کشیدم.
تنها کاری که کردم، شلیک گلولهای به ماتحت خودم بود و بعد به زانو افتادم! از خنده رودهبُر شد و کیف پولم را از جیب عقبم بیرون آورد و ۵۰ چوب برداشت. حالا صبر کن بچه های کلانتری بشنوند، چه شود.
چند جمله در خصوص پیشینۀ مدرسۀ خلاق ایدۀ داستان
27 پرسش و پاسخ در مورد مدرسۀ خلاق ایدۀ داستان
داستان ریگ توی کفش (دورۀ 6 بهار) + یادداشتی کوتاه
,زود ,باش ,بیرون , ,کن ,زود باش ,داستانِ آبروریزی , زود ,به ماتحت ,گلولهای به
درباره این سایت